ترانه سبز(359) - شهر بي تپش - فريد صلواتي

ترانه سبز شهر بي تپش كاري از فريد صلواتي با شغر مهدي اخوان ثالث و موسيقي هومن همامي

متن ترانه:

 موج ها خوابيده‌‏اند، آرام و رام،

طبل توفان از نوا افتاده است

چشمه های شعله ور خشكيده اند،

آب‌‏ها از آسيا افتاده است

در مزار آباد شهر بی ‏تپش

آواي جغدی هم نمي‌‏آيد بگوش

دردمندان بی‌‏خروش و بي‌‏فغان

خشمناكان بی فغان و بی خروش

آه ها در سينه ها گم كرده راه،

مرغكان سرشان بزير بال‌‏ها

در سكوت جاودان مدفون شده ست

هر چه غوغا بود و قيل و قال‌‏ها

آب ها از آسيا افتاده است،

دارها بر چيده ،خون‌‏ها شسته‌‏اند

جاي رنج و خشم و عصيان بوته‌‏ها

پشكبن های پليدی رسته‌‏اند

مشت‌‏های آسمان كوب قوی

واشده ست و گونه‌‏گون رسوا شده ست

يا نهان سيلی زنان، يا آشكار

كاسه پست گدائی‌‏ها شده ست

خانه خالي بود و خوان بي‌‏آب و نان،

وآنچه بود، آش‌‏دهن سوزي نبود

اين شب‌‏ست، آري، شبي بس هولناك؛

ليك پشت تپه هم روزي نبود

باز ما مانديم و شهر بي تپش

وآنچه كفتارست و گرگ و روبه ست

گاه مي گويم فغاني بركشم،

باز مي بينم صدايم كوته ست

باز مي بينم كه پشت ميله ها

مادرم استاده، با چشمان تر

ناله اش گم گشته در فريادها،

گويدم گوئی كه: «من لالم، تو كر

آخر انگشتی كند چون خامه‌‏ای،

دست ديگر را بسان نامه ای

گويدم «بنويس و راحت شو ـ » برمز،

« ـ تو عجب ديوانه و خودكامه اي

من سری بالا زنم ، چون ماكيان

از پس نوشيدن هر جرعه آب

مادرم جنباند از افسوس سر،

هر چه از آن گويد، اين بيند جواب

گويد «آخر . . . پيرهاتان نيز . . . هم . . .

گويمش «اما جوانان مانده‌‏اند

گويدم «اين‌‏ها دروغند و فريب

گويم «آنها بس بگوشم خوانده‌‏اند

گويد «اما خواهرت، طفلت، زنت . . .؟

من نهم دندان غفلت بر جگر

چشم هم اينجا دم از كوری زند،

گوش كز حرف نخستين بود كَر

گاه رفتن گويدم ـ نوميدوا

وآخرين حرفش ـ كه: «اين جهل ست و لج،

قلعه‌‏ها شد فتح؛ سقف آمد فرود . . .

و آخرين حرفم ستون ست و فرج

مي‌‏شود چشمش پر از اشك و بخويش

مي‌‏دهد اميد ديدار مرا

من به اشكش خيره از اين سوي و باز

دزد مسكين برده سيگار مرا

آب‌‏ها از آسيا افتاده؛ ليك

باز ما مانديم و خوان اين و آن

ميهمان باده و افيون و بنگ

از عطاي دشمنان و دوستان

آب‌‏ها از آسيا افتاده؛ ليك

باز ما مانديم و عدل ايزدي

و آنچه گوئي گويدم هر شب زنم:

«باز هم مست و تهي دست آمدي؟

آنكه در خونش طلا بود و شرف

شانه‌‏اي بالا تكاند و جام زد

چتر پولادين ناپيدا بدست

رو بساحل‌‏هاي ديگر گام زد

در شگفت از اين غبار بي سوار

خشمگين، ما ناشريفان مانده‌‏ايم

آب‌‏ها از آسيا افتاده؛ ليك

باز ما با موج و توفان مانده‌‏ايم

هر كه آمد بار خود را بست و رفت

ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب

زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟

زين چه حاصل، جز فريب و جز فريب؟

باز مي‌‏گويند: فرداي دگر

صبر كن تا ديگري پيدا شود

كاوه‌‏اي پيدا نخواهد شد، اميد!
كاشكي اسكندري پيدا شود

0 ديدگاه:

ارسال یک نظر