ترانه سبز شهر بي تپش كاري از فريد صلواتي با شغر مهدي اخوان ثالث و موسيقي هومن همامي
متن ترانه:
موج ها خوابيدهاند، آرام و رام،
طبل توفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشكيده اند،
آبها از آسيا افتاده است
در مزار آباد شهر بی تپش
آواي جغدی هم نميآيد بگوش
دردمندان بیخروش و بيفغان
خشمناكان بی فغان و بی خروش
آه ها در سينه ها گم كرده راه،
مرغكان سرشان بزير بالها
در سكوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قيل و قالها
آب ها از آسيا افتاده است،
دارها بر چيده ،خونها شستهاند
جاي رنج و خشم و عصيان بوتهها
پشكبن های پليدی رستهاند
مشتهای آسمان كوب قوی
واشده ست و گونهگون رسوا شده ست
يا نهان سيلی زنان، يا آشكار
كاسه پست گدائیها شده ست
خانه خالي بود و خوان بيآب و نان،
وآنچه بود، آشدهن سوزي نبود
اين شبست، آري، شبي بس هولناك؛
ليك پشت تپه هم روزي نبود
باز ما مانديم و شهر بي تپش
وآنچه كفتارست و گرگ و روبه ست
گاه مي گويم فغاني بركشم،
باز مي بينم صدايم كوته ست
باز مي بينم كه پشت ميله ها
مادرم استاده، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فريادها،
گويدم گوئی كه: «من لالم، تو كر
آخر انگشتی كند چون خامهای،
دست ديگر را بسان نامه ای
گويدم «بنويس و راحت شو ـ » برمز،
« ـ تو عجب ديوانه و خودكامه اي
من سری بالا زنم ، چون ماكيان
از پس نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر،
هر چه از آن گويد، اين بيند جواب
گويد «آخر . . . پيرهاتان نيز . . . هم . . .
گويمش «اما جوانان ماندهاند
گويدم «اينها دروغند و فريب
گويم «آنها بس بگوشم خواندهاند
گويد «اما خواهرت، طفلت، زنت . . .؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اينجا دم از كوری زند،
گوش كز حرف نخستين بود كَر
گاه رفتن گويدم ـ نوميدوا
وآخرين حرفش ـ كه: «اين جهل ست و لج،
قلعهها شد فتح؛ سقف آمد فرود . . .
و آخرين حرفم ستون ست و فرج
ميشود چشمش پر از اشك و بخويش
ميدهد اميد ديدار مرا
من به اشكش خيره از اين سوي و باز
دزد مسكين برده سيگار مرا
آبها از آسيا افتاده؛ ليك
باز ما مانديم و خوان اين و آن
ميهمان باده و افيون و بنگ
از عطاي دشمنان و دوستان
آبها از آسيا افتاده؛ ليك
باز ما مانديم و عدل ايزدي
و آنچه گوئي گويدم هر شب زنم:
«باز هم مست و تهي دست آمدي؟
آنكه در خونش طلا بود و شرف
شانهاي بالا تكاند و جام زد
چتر پولادين ناپيدا بدست
رو بساحلهاي ديگر گام زد
در شگفت از اين غبار بي سوار
خشمگين، ما ناشريفان ماندهايم
آبها از آسيا افتاده؛ ليك
باز ما با موج و توفان ماندهايم
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب
زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
زين چه حاصل، جز فريب و جز فريب؟
باز ميگويند: فرداي دگر
صبر كن تا ديگري پيدا شود
كاوهاي پيدا نخواهد شد، اميد!
كاشكي اسكندري پيدا شود
متن ترانه:
موج ها خوابيدهاند، آرام و رام،
طبل توفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشكيده اند،
آبها از آسيا افتاده است
در مزار آباد شهر بی تپش
آواي جغدی هم نميآيد بگوش
دردمندان بیخروش و بيفغان
خشمناكان بی فغان و بی خروش
آه ها در سينه ها گم كرده راه،
مرغكان سرشان بزير بالها
در سكوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قيل و قالها
آب ها از آسيا افتاده است،
دارها بر چيده ،خونها شستهاند
جاي رنج و خشم و عصيان بوتهها
پشكبن های پليدی رستهاند
مشتهای آسمان كوب قوی
واشده ست و گونهگون رسوا شده ست
يا نهان سيلی زنان، يا آشكار
كاسه پست گدائیها شده ست
خانه خالي بود و خوان بيآب و نان،
وآنچه بود، آشدهن سوزي نبود
اين شبست، آري، شبي بس هولناك؛
ليك پشت تپه هم روزي نبود
باز ما مانديم و شهر بي تپش
وآنچه كفتارست و گرگ و روبه ست
گاه مي گويم فغاني بركشم،
باز مي بينم صدايم كوته ست
باز مي بينم كه پشت ميله ها
مادرم استاده، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فريادها،
گويدم گوئی كه: «من لالم، تو كر
آخر انگشتی كند چون خامهای،
دست ديگر را بسان نامه ای
گويدم «بنويس و راحت شو ـ » برمز،
« ـ تو عجب ديوانه و خودكامه اي
من سری بالا زنم ، چون ماكيان
از پس نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر،
هر چه از آن گويد، اين بيند جواب
گويد «آخر . . . پيرهاتان نيز . . . هم . . .
گويمش «اما جوانان ماندهاند
گويدم «اينها دروغند و فريب
گويم «آنها بس بگوشم خواندهاند
گويد «اما خواهرت، طفلت، زنت . . .؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اينجا دم از كوری زند،
گوش كز حرف نخستين بود كَر
گاه رفتن گويدم ـ نوميدوا
وآخرين حرفش ـ كه: «اين جهل ست و لج،
قلعهها شد فتح؛ سقف آمد فرود . . .
و آخرين حرفم ستون ست و فرج
ميشود چشمش پر از اشك و بخويش
ميدهد اميد ديدار مرا
من به اشكش خيره از اين سوي و باز
دزد مسكين برده سيگار مرا
آبها از آسيا افتاده؛ ليك
باز ما مانديم و خوان اين و آن
ميهمان باده و افيون و بنگ
از عطاي دشمنان و دوستان
آبها از آسيا افتاده؛ ليك
باز ما مانديم و عدل ايزدي
و آنچه گوئي گويدم هر شب زنم:
«باز هم مست و تهي دست آمدي؟
آنكه در خونش طلا بود و شرف
شانهاي بالا تكاند و جام زد
چتر پولادين ناپيدا بدست
رو بساحلهاي ديگر گام زد
در شگفت از اين غبار بي سوار
خشمگين، ما ناشريفان ماندهايم
آبها از آسيا افتاده؛ ليك
باز ما با موج و توفان ماندهايم
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب
زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
زين چه حاصل، جز فريب و جز فريب؟
باز ميگويند: فرداي دگر
صبر كن تا ديگري پيدا شود
كاوهاي پيدا نخواهد شد، اميد!
كاشكي اسكندري پيدا شود
0 ديدگاه:
ارسال یک نظر