ترانه سبز (142) - نجواهاي محمد نوري زاد در سلول انفرادي زندان اوين با صداي خودش

نامه اي به رهبر جمهوري اسلامي باعث شد تا محمد نوري زاد ماهها در سلول انفرادي زندان اوين به تنهايي به سر كند. او كه نويسنده ي زبردستي است در تنهاييهاي طولاني زندان نجواهايي داشته باشد كه خود در اين فايل صوتي چگونگي آن را ميگويد. توصيه جدي ما اين است كه در فرصتي حتما اين 40 دقيقه نجوا را با صداي خوش محمد نوريزاد گوش دهيد. 

لينك دانلود :

متن  نجواهای محمد نوری زاد در زندان اوین
 چندی است به این می اندیشم که یک مور ناپیدا چون من ، می تواند آیا در پاسخ به این همه محبت جاری ، ران ملخی به پیشگاه سلیمان مردمان خویش تقدیم دارد ؟  به دارایی های خویش که نگریستم ، دیدم در میان همه ، می توانم گوهری برآورم که چه بسا شایسته ی شان شما باشد . شمایانی که در این چند وقت آزادگی ، چه پیش از زندان و چه در ماههای تلخ زندان ، با من و خانواده ام همراه و همدل بوده اید .  وحتی مرا در دعاهای گاه و بی گاه خود ، نصیب و لیاقت بخشوده اید .
براین باورم که در عالم ، نمی توان چیزی را همسنگ محبت و مهر : برترازو نهاد . چرا که مقایسه و  چند و چون عطوفت مادری ، جز با همان که خاص خود اوست ، راه به خطا می برد . مرا نیز در اقیانوس مهر شما ، جز گمگشتگی و عجز چاره ای نیست . که اگر چاره ای نیز بوده باشد ، همانا غواصی در آن گستره ی    بی کرانه است .
چندی است به این می اندیشم که یک مور ناپیدا چون من ، می تواند آیا در پاسخ به این همه محبت جاری ، ران ملخی به پیشگاه سلیمان مردمان خویش تقدیم دارد ؟  به دارایی های خویش که نگریستم ، دیدم  از میان همه ، می توانم گوهری برآورم که چه بسا شایسته ی شاًن شما باشد . شمایانی که در این چند وقت آزادگی ، چه پیش از زندان و چه در ماههای تلخ زندان ، با من و خانواده ام همراه و همدل بوده اید .  وحتی مرا در دعاهای گاه و بی گاه خود ، نصیب و لیاقت بخشوده اید .
هدیه ی من به پیشگاه شما ، از جنس نجواست . زمزمه است . نیایش است . همان تاروپودی که سرانجام به حریر رهایی می انجامد. ” نجواها ونیایش ها” ی من در زندان ، نردبانی است که خود مرا از سلول تنگ انفرادی ، سبکبال ، تا فراز ابرها به پرواز در می آورد . اول بار که این نجواها را ” قلمی” کردم ، دیدم لطافت مواج همسخن شدن با خدای خوب ، خاصیت خوشگوار دیگری نیز دارد . وآن : قابلیت تکرار است . پس ، شب ها ، خود برای خود ، این نجواها را می خواندم و می گریستم . وباهمان الفاظ ، انرژی تازه ای می یافتم که راه رفتن بر فراز ابرها ، کمترین بهره ی آن بود .
در زندان ، من با دوستان فهیم وبا ادب و نخبه ، و به معنی واقعی : انسان ، مواجه و همنشین و هم سلول و هم بند شدم . از فهم و شعور آنان درس ها گرفتم . و از جمعی دیگر نیز که در سلول ها و بندهای دیگر بودند ، خبرگرفتم و در خلوت خود ، هم شما را و هم آنان را از مسیر نجواها و نیایش های خویش عبور دادم .
از زندان که بیرون آمدم ، حسی در من جوشید تا مگر با ” صدای خود”  ، همان نجواها را ضبط کنم و در اختیار شمایان قرار دهم . پس ، مکتوب نجواهای من تقدیم به شما ، و نجواهای صوتی من ، تقدیم به زندانیان بی گناهمان . و برای این که احترام خود را به همه ی بی گناهان دربندمان ادا کرده باشم ، از میان آنان ، سه نفر را به شکل نمادین برمی گزینم  و از سر تواضع و ادب ، رو به آنان سرتعظیم فرود می آورم : یکی سرکار خانم هنگامه ی شهیدی ، و دیگری : آقای احمد زیدآبادی ، و سومی : آقای محمد رضا جلایی پور .
پیشنهاد می کنم علاوه بر مطالعه ی مکتوب نیایش ها ، برای شنیدن فایل صوتی آنها ، خلوتی برای خویش فراهم آورید به قدر چهل دقیقه . این خلوت ، ضرورتی است برای همحس شدن با زندانیان . در آن خلوت بی مزاحم ، به نجواهای من گوش جان بسپرید تا با نردبان کلمه های آهنگین این نجواگر هیچ در هیچ ، یک به یک ، به سلول زندانیان سربزنید و از حال و روزشان خبر بگیرید .
من ابتدا مکتوب این نجواها و نیانش ها را به محضر شماخوبان تقدیم می دارم و یکی دو روز بعد – به شرط بقا –  فایل صوتی آن را نیز به شما پیشکش خواهم کرد .

نجواهای محمد نوری زاد در زندان اوین

خدای تنهایی
نمی خواهم نجواهای عاشقانه ی خود را با روایت تلخ هرآنچه که در زندان اوین دیده و شنیده ام ، بیامیزم . اما همینقدر بگویم که من در زندان اوین ،  گوشه ای از غربت سیدالشهدا را باور کردم . آنجا که غریبانه ، فوج حریص دشمن را به شنودن سخن خود فرا خواند و در آن وادی بلا سخن از آزادگی راند . که یعنی :  مرا انتظار این که شما اعتقادی به خدا و قرآن و پیامبر داشته باشید نیست .  اگر انسان و آزاده اید ، جلو بیایید که من با شما سخن دارم .  دو انسان آزاده ، باهرگرایش و اعتقاد ،    مشترکات فراوانی دارند .
دراوین اما ، من و سایر زندانیان ، بیش از آن که به آزادی خود بیندیشیم ، سخت دلتنگ آزادگی بودیم .  همان  گوهر نایابی که سیدالشهدا در صف مقابل کاوید و بدان دست نیافت .
یک سلول انفرادی ، به قدری که بتوانی دراو دراز بکشی ، و دری سنگین و پرطنین ، با دریچه ای به اندازه ی دو کف دست  ، و پنجره ای مشبک ، که به زور ، شب و روز آن سوی پنجره را نشان تو می دهد . سه وعده غذا . و سکوتی به وسعت قبرستانی که از تو همه چیز می خواهد الا حیات .
در وسط این قبرستان تنگ و تک به تک ، زندانیان بی کس و تنها ، زانو در بغل نشسته اند . با هزار هول و هراس ، با اضطرابها و نگرانی های تمام نشدنی . و اندوهی از جنس اسید ، که ذره ذره روان زندانیان  آب می کند و آنان را به  وادی سرگردانی  و گمگشتگی در می اندازد . این که : اکنون ، برسر پدران و مادران ما ، برسر خواهران و برادران ما ، و برسرهمسران و فرزندان ما چه خواهد آمد ؟ سرنوشت ما به کجا خواهد انجامید ؟ کارمان چه خواهد شد ؟ درس ؟ دانشگاه ؟ اجاره خانه ؟ خرج زندگی ؟ خرج تحصیل ؟ حرف و حدیث مردم ؟ در ؟ همسایه ؟ واویلا ، هیچ غربتی به گرد پای غریبی یک زندانی بلاتکلیف و بی کس نمی رسد .
اجازه بدهید مستقیم به اصل مطلب اشاره کنم . این ‌که درست در میانه ی تهدیدها و ضرب ‌وشتم‌ها و ناسزاها و بلاتکلیفی‌ها ، حس می کنی نسیمی از تو عبور می کند و غوغای درون تو را فرو می نشاند . و چشمانی را می بینی که  از همه سو به تو زل‌ زده اند . و لبانی را می بینی که  رو به تو لبخند می‌ بارند ، و سر انگشتانی که نوازشت می کنند و اشک هایت می سترند . خوب که نگاهش می‌کنی می‌بینی غریبه ای در کار نیست، هر که هست : آشناست . یک آشنای قدیمی .  آری ، او خود خداست . خدایی که با همه‌ی بزرگی‌ش آمده و در سلول کوچک و تنگ انفرادی تو ،  با تو هم ‌نشین شده  ، زانو به زانو ، و نفس به نفس . اینجاست که معطل سراسیمه و با شتاب خود را در آغوش او رها می‌کنی .
وسط هق‌هق گریه، تو از آنانی  که باید برادرت باشند و نیستند ، گله می‌کنی . و او مثل یک مادرصبور و سربه زیر، سرت را به سینه می‌ نهد و صورت به صورتت می ساید!
من در همان سلول انفرادی بودم که  یک روز از جایی یک قلم به دستم  رسید ، یک خودکار؛ چگونگی  اش مهم نیست . مهم این بود که در آن ممنوعیت داشتن قلم و کاغذ ، ثروت بی مانندی به دست من رسیده بود . دستیابی به کاغذ ، کمی سهل تر می نمود . پاکت مقوایی دوغ‌هایی را که هرازگاه به ما می‌دادند، با احتیاط می‌شکافتم و از هرکدام دوبرگ کاغذ کاهی کوچک برمی آوردم . یادم است؛ اولین چیزی که روی آن مقواهای کاهی کوچک نوشتم یک قطعه شعر بود؛ یک قطعه شعر سپید به اسم سلول ۱۲۳  . و بعد: همین نجوا و نیایشی که تقدیم شما می دارم .
من این نجواهای عاشقانه را برای شما می‌خوانم، با این تاکید که شما هم در تمام این مدت ، تنهایی این نجواگر، و هول و هراس و بی‌کسی او را تجسم کنید .
خدایا ، آدم‌هایی مثل من، تا زمانی که گرفتار کار و زندگی و رفت ‌و آمد متداولند ، خدایی دارند هم ‌ردیف کارشان ، هم ‌ردیف همسر و فرزند و دلمشغولی‌های روزانه‌شان… خدایشان به همین اندازه است؛ ونه بیشتر. هرازگاهی به تو سری می‌زنند تا برای تداوم همان روند همیشگی ، حالی بگیرند و به‌زعم خودشان جایی در دل  تو باز کنند. تو برایشان یک رفیق ساده‌ لوحی که به‌ وقت ضرورت می‌شود سرش کلاه گذارد . تویی که با چندرکعت نماز و با چند اصطلاح قربة‌الی‌اللهی، ما را که مثل نقل و نبات دروغ می‌گوییم، به آنانی که دروغ نمی‌گویند و از دروغ متنفرند ترجیح می‌دهی . تویی که ما را با دست و دل کجی که داریم، به آنانی  که صاف و صادقند ترجیح می‌دهی . تویی که انبانی از دوز و کلک های رایج مارا به لطف یک قطره اشک ، به کوهی از پاداش و ثواب تبدیل می کنی . تویی که بود و نبودت ، تنها در محدوده ی کار و کسب ما ظهور و بروز پیدا می کند . تویی که معصومانه  از ما بندگان خویش ، در آشوب و در هراسی  . تویی که  از ترس شورش جاهلانه ی ما ، پا از گلیم خود فراتر نمی نهی . تویی که جرات اعتراض  نداری تا بگویی : آهای آدم های بظاهر زرنگ ، شما خدای منید یا من خدای شما ؟
+    +     +
خدایا به این نتیجه رسیده ام که تو ، آنجا که پای به درون سلول انفرادی من می گذاری ، باخدایی که من در بیرون زندان می شناختم ، تفاوت داری . تو ، در بیرون زندان ، شرمنده ام خدا ، به من محتاجی ، که تحویلت بگیرم یا نگیرم ،  به خلوت خود ، راهت بدهم یا ندهم ، رک بگویم خدا : در بیرون زندان ، اراده ی تو در دست من است . و تو ، هستی تا کمبود های مرا جبران کنی  .
+       +        +
من در بیرون زندان ، سالهای سال ، با سوز و گداز ، هزار صفت جوشن کبیری تو را به زبان آورده ام ، بی آنکه هزاریک از این صفات تو را به جان جامعه ی خویش  در انداخته باشم .  درعوض اما ، تا دلت بخواهد ، عدل تورا ، بزرگی و علم و مهربانی و نظم و بخشایندگی تو را به خاک انداخته ام ، و به دست خود ، جامعه ام را از درک این همه شکوه و رشد باز داشته ام . اکنون ، به این رسیده ام که تو ای خدا ، در سلول انفرادی ، به خدای واقعی شبیه تری . در سلول انفرادی ، این تویی که زمینه ی احتیاج مرا در من بر می انگیزی . تویی که دست به دل ناآرام من می بری و آرامم می کنی . ناز مرا می کشی . و هیچ گاه از نفهمی ها و نابخردی های من خسته نمی شوی . مدام در کنار منی ، و از جوار من تکان نمی خوری . و من ، بی آن که خود بدانم ، ساعت ها سر به زانوی تو می گذارم و با بغض های گاه به گاه ، خود را پیش تو رها می کنم .
تو در سلول انفرادی ، انگارکه هیچ کاری ، جز این که در برابر من بنشینی و به من زل بزنی نداری . در بیرون زندان ، تو ، خدای من و خدای همه ای ، و حال این که  در سلول انفرادی ، تو خدای مخصوص خود منی .
گاه به این می اندیشم که تو بنده ای غیر من نداری. تویی که با ظرافت ، مرا از بی تابی های تنهایی ام  عبور می دهی . غصه ی مرا می خوری ، و صبورانه ، به چینی شکسته ی عاطفه ام بند می زنی .
قرآن که می خوانم ، حس می کنم از لابه لای کلمه ها و آیه ها با من می آمیزی . سنگینم ، سبکم می کنی ، زندانی ام ، آزادم می کنی ، زمینی ام ، آسمانی ام می کنی ، به نحوی که می توانم از جا برخیزم  ، و از ضخامت دیوارها بگذرم و از پنجره های ضخیم سلول خود گذر کنم ، و بر سر ابرهای آسمان پای گذارم .
بگذار بی پرده بگویم خدا ، در بیرون زندان ، “من” خدای توام  ، و در سلول انفرادی ، “تو” خدای منی .
اطمینان دارم از این که من ، مثل چوپان مثنوی با تو سخن می گویم ، از من نمی رنجی . چوپان مثنوی ، هرچه که ندارد ، صداقت اما دارد . و ما این روزها ، هرچه هم داشته باشیم ، همین که صداقت نداریم ، همین که تن به ریا و تعارف و چاپلوسی سپرده ایم ، شان خداوندگاری تو را به حاشیه رانده ایم و از پوسته ی ظاهری دین تو آویخته ایم .
خدایا در این سلول های تنهایی ، تو هستی و ثانیه هایی که به پای هر کدام سنگی بسته اند به سنگینی هزار خروار . تا زمان ، نه به کندی ، که با شخم زدن روان زندانیان سپری شود .
در اطراف ، و در مقابل سلول من ، سلول های دیگری نیز هست . با ساکنانی که عمدتا جوانند . و اغلب : بی هیچ گناه .
من در این مدت ، صدای جوانانی را شنیده ام که ضجه می زدند و از تو طلب مرگ می کردند .
معتقدم هیچ شکنجه ای برای بشر ، کشنده تر از تنهایی نیست . تنهایی ست که جوان راپیر می کند .
تنهایی است که از زندگی : رنگ ، و از خوردنی ها : طعم ، و از فردا : امید را بیرون می کشد و به دور می اندازد .
خدایا ما اینجا تنهاییم . یعنی مجبوریم که تنها با شیم .
من اینجا شاهد آسیب جوانانمان بوده ام . جوانانی که از فرط ترس و تنهایی ، بر کف سلول ولو می شدند ، خود را خیس می کردند ، و داد می زدند : بیایید ، می خواهم اقرار کنم . اقرار به هرچه که شما بخواهید .
خدایا در اینجا هرروز دیوانه ای به دیوانگان شهر افزوده می شود . استاد افسرده ای  که  با  همه گذشته پرافتخار علمی اش ،   ناخن  می جود ،  نابغه ای که با خود سخن می گوید ، برادر شهیدی که برهنه از سلول خود بیرون می دود .
خدایا ، تنهایی ، مبارک خودت ، شایسته ی خودت ، مختص خودت . بیا و ما را با جلوه هایی از حضور خودت شادمان کن . ما را از قعر تنهایی بیرونمان بکش ، و بر زانوانت بنشان .
گذران ثانیه های سلول انفرادی را که تلخ و جانکاهند ، و به کندی قدم های موری در یک بزرگراه ، برما هموارکن .
هرساعت اینجا ای خدا ، معادل یک سال نوری ، روان ما  را می خراشد . و لبخند تو اینجا ای خدا ، معادل همه ی خنده ها و آغوش های عالم به ما  شادمانی و شور می افشاند .
سپاس که سینه  به سینه ی ما می نهی ، و اجازه می دهی صدای نفس های تو را بشنویم . سپاس که به نمازهای ما سرمی زنی و به ذکرهای ما روح می باری . و سپاس که به اشک های ما گرما می بخشایی ، و اشک های خود را نشان ما می دهی .
می بینی ای خدا ، در سلول انفرادی ، چگونه زبان دل زندانی گشوده می شود ؟  من گاه به لکه ای نور ، مدت ها خیره می شوم . و با همان لکه ی نور ، به کانون خورشید سفر می کنم . با صدای بال کبوتران آن سوی پنجره ی سلولم ، به دور دست ها پر می کشم . و ساعتی بعد با آغوشی پر از پرواز به سلول تنهایی خویش باز می گردم .
خدایا بیا و سر به شانه ی من بگذار ، و با های های گریه های من همراهی کن . پا به پای من اشک بریز . حسن گریه های ما به این است که چون تویی آن را می بیند ، اما کسی را یارای تماشای گریه های تو نیست .
سربه شانه ام بگذار و با من گریه کن . برای انسانی که انسان نیست . و برای انسانیتی که به تاراج  رفته است .   می خواهم صدای نفس های تو را حس کنم . می خواهم ضربان قلبم را با ضربان هستی ای که تو گسترانیده ای تنظیم کنم . می خواهم داد بزنم و به همه ی هستی بگویم که خدا به شانه ی من سر نهاده است و ارتعاش نجواهای مرا نیز می شنود .
خدایا دست یداللهی خود را به من بده . یا با همان دست یداللهی ات ، دست دل مرا بگیر و مرا با بی رنگی خودت رنگ بزند .
اینجا زمستان است  و هوا سرد . بیا و داغم کن . بگذار من در گرمای تو آب شوم . و با بهار نفس های تو بشکفم .
خدایا هر روز مرا بکش ، و دوباره از نو حیاتم بده . این قابلیت را از من مگیر . خوشا به حال کشته ای که خونی اش تو باشی . و خوشا به حال کشته ای که تو حیاتش بدهی .
خدایا تا کنون هیچ مهندس و زندان سازی نتوانسته راه گریز تخیل را مسدود کند . پس چرا من خود را در این سلول تنگ محدود کنم ؟ پس با یادی از تو ، و به برش و سوز یک آه ، خود را به فراز ابرها می رسانم تا از آن بالا ، به تو ، و به خود بنگرم .
خدایا ، بیا بر سر ابرها قدم بزنیم . مگر نه این که تو آن قدر بزرگی که بنده ای غیر من نداری ؟ و من ، آن قدرکوچکم که خدایی جز تو ندارم ؟ تو در یک سو بایست ، و من ، که هیچ در هیچم ، در سوی دیگر . اما نه ، مگر جا و سویی هست که تو در او نباشی ؟ پس بیا  مقابل هم بنشینیم . همان حکایت مقابل نشستن شاه و گدا !
پرسش نخست با من : چرا مرا آفریدی ؟ که بزرگی ات را نشانم دهی ؟ دیدم . اما فهم من کجا و بزرگی تو کجا ؟
خدایا اجازه می دهی چند مشت ابر بردارم و از همین بالا به داخل سلول های انفرادی پرتاب کنم ؟ برای چه ؟ که در نماز ، و در دعا ، و در لحظه های تلخ تنهایی ، باران شوند و از چشم ما ببارند .
اجازه می دهی از همینجا به صورت ماه ، و به صورت خورشید ، دست بکشم ؟ می خواهم بخاطر قرن ها  رفت و آمد مودبانه شان ازآنان تشکر کنم .
خوب ، ای خدای خوب ، به پرسش من پاسخ نگفتی . چرا مرا آفریدی ؟ که شگفتی آفرینش عشق را ، و شیوایی  اشک را نشانم دهی ؟
خدایا اجازه می دهی دستان تو را ببوسم ؟ نه از باب این که دست تو بالاترین دست هاست ، بلکه از این روی که تو ، با سرانگشتان پروردگاری ات ، اشک های بسیاری از بندگانت را سترده ای و شکستگی عاطفی آنان را ترمیم کرده ای .
خدایا بیا به سلولمان باز گردیم . دستت را به من بده . می خواهم با تو هم قدم شوم . با گام هایی به بلندی لبخند . و به استمرار اشک های تو ، اشک هایی که خدا در تنهایی اش برای بشر جاری می کند.
غذا آورده اند ، و من ، آن را برای افطار کنار می گذارم .
در این مدت ، من همیشه افطار کرده ام ، و تو ، صمیمانه ، نشسته ای و به تک تک لقمه های من نوش جان گفته ای . و من ، بردانه های برنج ، برجرعه های آب ، و برهمه ی خوردنی های خود ، نام خویش را می بینم که تو ، از گذشته های دور ، آن ها را به اسم من ثبت کرده ای تا در این سلول به کام من فرو شوند .
خدایا من دنیای شیرین با تو بودن را در این سلول تنگ ، به دنیای بزرگی که تو با من نباشی ترجیح می دهم . دستت را روی سینه ام بگذار و هراس و شتاب تپش های قلبم را آرام کن . مرا از زمینی که بدان چسبیده ام جدا ساز ، و از تعلقات بازدارنده ، بازم بدار .
خدایا دو روز است که در سلول مجاور من ، یک جوان ، سخت ناله می کند . آیه ای را که از قرآن تو ای خدا یافته ام ، برای او می خوانم . نه یک بار ، که بارها . کف دستم را به دیوار مشترکمان می گذارم و می گویم : الحمدلله الذی اذهب عناالحزن ، ان ربنا لغفور شکور = یعنی : سپاس خدایی را که اندوه را از ما بر گرفت . که خدای ما بسیار بخشاینده و شاکر است .
این آیه را بارها تکرار می کنم . جوان ، شگفتا که آرام می گیرد . من خود ، از تکرار حریصانه ی این آیه ، چه برکاتی که دریافت نکرده ام .
خدایا ، مردم ما ، اندوهگین اند ، از شادمانی ، بهره ی چندانی ندارند . مباد که اندوهی تازه تر و عمیق تر به جانشان در افتد . و غبار پریشانی ، به جمال مبارکشان بنشیند .
خدایا ، دستت را به من بده ، می خواهم آن را روی سینه ی مردم  بگذارم . آراممان کن خدا ، از پریشانی و اندوه ، از غم ، از نگرانی ، از سراسیمگی ، از بلاتکلیفی و سرگشتگی رهایمان ساز . مردمان پریشان  ، هیچ گاه راه به رشد نمی برند . خدایا ٰٰ شادمان کن . و بر دل ها و لب های ما لبخندی از تبسم نمکین خود بنشان .
خدایا  امروز به آیه ای برخوردم که پیش از این گویا آن را ندیده بودم . اکسیر این آیه ٰ غوغا و آشوب درون مرا فرو نشاند . خدایا بیا و با صدای پروردگاری ات این آیه را با من با من زمزمه کن : نبی عبادی انی اناالغفورالرحیم : من از چند زاویه به این آیه و سخن تو نگریسته ام . با تعبیر و تاویل و تفسیر خودم . شاید خودت راضی نباشی ٰ اما دراین سلول کوچک ؛ که من هستم  و تو  اجازه بده کمی از دایره ی رعایت خروج کنم  .
بگذار من همان چوپان ساده و صاف مثنوی باشم . اجازه می دهی ؟ معنای ظاهری این آیه این است : ای پیامبرٰ به بندگانم خبر بده که من بخشنده و مهربانم . و حالا من ، یعنی همان چوپان مثنوی ، این آیه را به چند گونه معنا می کنم :
اول :
نبی عبادی انی اناالغفورالرحیم ، یعنی : آهای بنده هایی که از خجالت سرفرو برده اید  سربرآورید این منم خدای شما خدایی که هم می بخشاید و هم مهربان است .
دوم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای محمد  برو و آن مردمی را که سردرگریبان و ورشکسته ‌ برگشته و به راه دیگری می روند باز آور .  اگر نیامدند به آنان بگو : بخداوندی خدا قسم خدایی که من می شناسم بخشنده است ، مهربان است ، برگردید ، ضرر نمی کنید .
سوم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای همه ی بندگان گریزپای من ، ای همه ی کسانی که احساس می کنید بخاطر گناهانتان جایی در دل من خدا ندارید ، باور کنید من می بخشمتان ، باور کنید من مهربانم .
چهارم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای محمد شتاب کن ، مردمی را می بینم که بار سنگینی از گناه به دوش می برند . به آنان بگو : من در همین نزدیکی ها خدایی را می شناسم که می تواند این بارهای سنگین را از دوش شما بردارد ، می تواند دست محبت بر سرشما بکشد ، می تواند ببخشایدتان .
پنجم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : آهای بنده های من ، نکند به هر دلیل ، از من خدا ببرید و به سراغ کس دیگر یا کسان دیگر بروید ؟ من خود قول می دهم ، امضا می دهم که در آغوشتان بگیرم ، ببوسمتان ، ببویمتان ، و ببخشمتان . تنها به یک شرط : این که مرا باور کنید . باور کنید که من خدای خوبی هستم و دوستتان دارم . من مهربانم . باور کنید راست می گویم . من این گونه ام .
ششم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : آهای آدم ها ، در همین نزدیکی ها ، خدایی است که اشک ها را می سترد ، به زلف بندگانش شانه می زند ، دل های شکسته را خودش با دقت و وسواس ترمیم می کند ، و به دل های خالی از مهر : بارانی از محبت می بارد . غبار پریشانی  از چهره ها می روبد ، و به لب های ترک خورده از اندوه ، لبخند می نشاند ، و بر زبان های ساکت و منزوی ، کلمات عاشقانه جاری می کند .
خدایی که به یک بهانه ، خستگان راه را در چشمه ای از نور تن می شوید ، و زیر تابش انوار خداوندی اش گرمشان می کند . بکجا می روید ای تشنگان ؟ چشمه اینجاست ، آب اینجاست ، خدا اینجاست .
خدایا امروز ، همه ی آنانی را که در بیرون از سلول با من نا مهربانند ، و با من نامهربانی کرده اند ، یک به یک پیش چشم آوردم و برای آنان از پیشگاه تو ، بخشایش و سلامت و رحمت آرزو کردم . خدایا ، آنچنان گشایشی در دل های ما پدید آور که ما کینه های کهنه و تازه را تا سالیان دور با خود حمل نکنیم . دل های ما مستعد کشت شکوفه است ، چرا در آنها خس وخار بکاریم ؟ دل های می توانند محل تابش نور باشند ، چرا به سیاهی دچارشان کنیم ؟
خدایا این بار که خواستی به سراغ دلی بروی که از فرط شکستگی جای سالم در او نمانده ، مرا نیز با خود ببر . اجازه بده من در گوشه ای بنشینم و نحوه ی ترمیم آن دل شکسته را تماشا کنم . دوست دارم بدانم از کجا شروع می کنی ؟ و با چه لحنی ؟ و با چه ادبیاتی ؟
به فرض که آن فرد دل شکسته منم . که بعد عمری تلاش و کار و هرچه که بود و هرچه که هست ، حالا در گوشه ای از این سلول کوچکم . با در ودیواری ستبرد و سرد . و سکوتی به فراخنای درد . و بی کسی وسیع و تلخ . از کجا شروع می کنی ؟ با این آدم شکسته در خود اما ایستاده بر قله ی غرور ، که اجازه نمی دهد او را مچاله کنند و بر مچالگی اش پا گذارند ؟
خدایا ، یادت هست یک بار در سلول کوچکم ، به هم ریختم و قرار خود از کف دادم ؟  فرد زندانی اگر از این  لحظه های بی تابی و گسست  خروج نکند ، به ویرانه ای بدل می شود . ویرانه ای برای  زباله های جماعتی که از او جز خرابی نمی خواهند  . اینجاست که پناه و آغوش تو کارسازی می کند . و من ، در آن لحظه های بحرانی و گسست ، به تو پناهنده شدم . و سراسیمه خود را به آغوش تو انداختم . چیزی به خاطرم خطور کرد . این که جای خود را با جای تو عوض کنم . و این که نقش تو را من به عهده بگیرم و از زبان تو با خود سخن بگویم . و همین کار را نیز کردم .
آنجا که من گر گرفته بودم و با صدایی بلند و پرشتاب با خود صحبت می کردم ، اعتراف می کنم : من نبودم ، این خود تو بودی که از زبان من جاری می شدی . بگویم چه ها می گفتی ؟   می گفتی : محمد من ، آرام باش عزیزکم ، آرام ، نگران چه هستی ؟ این که تو را از خانه وخانواده و خویشاوندانت جدا کرده اند ؟ کدام خویشاوند از من به تو نزدیکتر ؟ نگران رزق و روزی خویشان خویشی ؟ مگر تا پیش از این ، تو روزی آنان را فراهم می کردی ؟ نگران آبروی خودی ؟ من خود آبروی تو ! بالاتر از این ؟ تو که خطایی مرتکب نشده ای . بی آبرویی را بگذار برای آنانی که مستحق بی آبرویی اند . جرم وخطای تو این بود که فریاد زده ای : پروردگار من الله است . و بر سر این سخنت ایستادگی کرده ای . حالا این تو و این فرشتگان من که برتو فرود می آیند و به تو می گویند : مترس و محزون مباش . بله عزیزم ، غمگین مباش ،
بگذار دستم را روی قلبت بگذارم . حالا آرام شدی ؟ بگذار ببوسمت . گرمای لب هایم را روی گونه هایت حس کردی ؟ این منم محمد ، خدای تو ، بدان که همیشه با توام ، همیشه ، همه وقت ،  لحظه ای تو را تنها نمی گذارم ، بخدا قسم من خدای خوبی هستم ، بگذار اشک هایت را پاک کنم ، حالا بخند ، به صورت من خدا بخند ، ببین من نیز به تو لبخند می زنم !


0 ديدگاه:

ارسال یک نظر